نگاهی به جنایات «قصاب لرستان»/ وقتی افسران رضاخان روی دویدن اجساد سربریده شده شرط میبستند!
عشایر لرستان در دوره رضا شاه شدیدترین سرکوبها را در تاریخ لرستان مشاهده کردند به نحوی که سپهبد امیراحمدی به عنوان نماینده رضا شاه با جنایات هولناکی که انجام داد قصاب لرستان نام گرفت. کشتن زنان و کودکان و شرطبندی روی دویدن اجسادی که سرشان بریده میشد بخشی از جنایات فراوان در حق مردم لرستان در آن مقطع بوده که تا کنون کمتر بازگو شده است.
ماجرای جنایت امیراحمدی و لقب گرفتن قصاب لرستان چه بود؟
کتاب «سرزمین شگفتانگیز» قبل از انقلاب و در سال ۱۹۶۷ میلادی و زمانی که داگلاس(پژوهشگر اهل آمریکا) زنده بود، نوشته و چاپ شد و پس از انقلاب ترجمه و منتشر شد.
داگلاس در کتابی به نام سرزمین شگفتانگیز با سفری که به ایران و لرستان داشته، وضعیت حکومت رضاخانی و دست نشاندههای این دیکتاتور را به خوبی شرح داده است.
ابتدا باید به این نکته توجه کرد که نویسنده هیچ نسبت قومی و قبیلهای در ایران نداشته و کاملا بیطرفانه کتاب سرزمین شگفت انگیز نوشته شده است، داگلاس که از کودکی پدر خود را از دست میدهد، در همان سنین به بیماری فلجالاطفال دچار میشود.
داگلاس در فصل نهم کتاب سرزمین شگفتانگیز در تشریح چگونگی به قتل رساندن و شرطبندی سربازان بر سر راه رفتن روی اجسادی که سرشان بریده شده بود، اینچنین مینویسد:
"در سال ۱۹۳۶(۱۳۱۵ خورشیدی) دولت ایران تصمیم گرفت که جادهای در لرستان تاسیس کند، بین ارتش و عشایر منطقه زد و خورد شد.
یکی از افسران شرکتکننده در این ماجرا به من گفت که سه روز تمام اجساد را روی چوبه دار نگه داشتیم تا درس خوبی برای لرها باشد.
بقیه ماجرا را از زبان پیرمرد ۸۰ ساله که در دشت لرستان با او ملاقات کردم، بشنویم.
پیرمرد در آلونکی که سقف و دیوارهای آن با شاخ و برگ بلوط ساخته شده بود، زندگی میکرد. مرا که دید به سرعت از درب عقب ناپدید شد.
با چهره ناراحت به من نگاه میکرد و گفت: آیا ضرورت دارد شما از ما بیچارگان نگونبخت عکس بگیرید.
سیمای خسته و نگران پیرمرد که به ظاهر نجیبزاده بود، آهنگ صدای او نوعی غرور مشهود بود و من از زحمتی که برای او ایجاد کرده بودم ناراحت و شرمسار شدم، دوربین عکاسی را کنار گذاشته و از او خواهش کردم در صورت امکان مرا به داخل کلبه بپذیرد.
من از او سوال کردم در مورد امیراحمدی چه میداند؟ پیرمرد نگاه عجیبی به من کرد و با نگاهی کاملا با احتیاط و پس از اینکه به او قول دادم حرفهایش را جایی بازگو نکرده و موجب دردسرش نشوم، با صدای آرم و محافظهکارانه آنچه در دل داشت را بیرون ریخت.
پیرمرد گفت: اردوگاه من زیاد از اینجا دور نبود، ما ۱۰۰ نفر بودیم که در ۲۰ کلبه کوچک زندگی میکردیم. هزاران اسب، بز، گوسفند، گاو و دهها قاطر و گوساله داشتیم.
تعدادی از جوانان ما را در قلعه فلکالافلاک محاصره و به دار آویخته بودند، ارتش پیروز شد و نبرد دفاعی به پایان رسید و دیگر مانعی برای جادهای که رضا شاه قصد آن را داشت، نبود.
چند روز بعد در اردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گردوخاک زیادی را مشاهده کردیم، سواره نظام ارتش ۴ نعل به سمت کلبهها میآموگد، سرهنگی فرمانده سوارهها بود و وقتی به ما رسیدند، سرهنگ با صدای بلند فرمان صادر کرد، این فرمان، فرمان قتل عام ما بود.
در اجرای فرمان همهمان را هدف گلوله قرار دادند، شروع به تیراندازی به طرف کودکان کردند، کودکانی که در گهواره بودند و عدهای در حال بازی بودند، لوله هفتتیر را روی شقیقه انسانها گذاشته و شلیک میکردند و مغزها را متلاشی میکردند.
زنها جیغ کشیده و از چادر بیرون میآمدند، زن من به گوشهای خزیده بود و مثل بید میلرزید، من جلوی او ایستاده بودم و کاردی در دست داشتم که یک مرتبه صدای شلیک آمد و نقش زمین شدم و از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم، زنم را دیدم که کنارم افتاده و خون از بدنش جاری شده، جسد او و چند زن و کودک دیگر به زمین افتاده بود.
بر اثر گلولهای که به گردنم فرو رفته بود، زخمی شده بودم، آنها فکر میکردند من مُردم و من را رها کردند، اما چه مرگی؛ مرگ تدریجی و ای کاش مرده بودم؛ مرگ زجرآور.
پس از اینکه به هوش آمدم دیدم همه را کشتند، صدای سرهنگ را میشنیدم که معرکه را ترک نکرده بود، دوباره دیدم که گرد و خاکی بلند شد و چشمان ما آزار داده میشد.
در تاریخ ثبت شده که چه بر سر لرها آوردند، سرهنگ امیراحمدی چه فجایعی را از خود بر جای گذاشت.
خلاصه پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد: سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند.
من فورا متوجه شدم که در حال تدارک چه جنایت فجیعی هستند، او دستور داد یک تابه آهنی بزرگ آماده کنند، تابه را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمز رنگ شود.
آنگاه دستور داد یکی از جوانان لر را بیاورند، دو نفر سرباز دستهای جوان را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد، سپس با اشاره سرهنگ، سرباز جلاد با شمشیر سر جوان را قطع کرد، هنگامی که سر از بدن جدا شده بود، او به کناری رفت. سرهنگ فریاد کشید بدو، بدو، سر از بدن جدا شده است.
همزمان یکی از افراد تابه سرخ شده را روی گردن بریده چسباند، جسد بیسر از جا بلند شد و یکی دو قدم دوید و بعد افتاد.
سرهنگ که انگار از این عمل شنیع خود رضایت حاصل نکرده باشد فریاد کشید آن جوان بلند قد را بیاورید، فکر میکنیم که این بهتر از آن یکی بدود، خلاصه آن بیچاره را آوردند و این بار با دقت بیشتری سر او را بریدند، تابه آهنی را روی گردن بریده او گذاشتند به طوری که اینبار جسد بیسر یکی دو قدم بیشتر دوید.
خلاصه این عمل وحشیانه ادامه پیدا کرد تا اینکه این بار سرهنگ شخصا خودش در این عمل شرکت کرد برای بار سوم و یک محکوم دیگر را آوردند و دوباره تابه آهنی را گذاشتند و وقتی جلاد سر جوان را از بدن جدا کرد، خون از گردن محکوم در حدود یک متر فواره زد و سر به اطراف افتاد.
پیرمرد کمی سکوت کرد، نفسی کشید، لبهای خشکیده خود را باز کرد، بغض گلویش را گرفته بود. پس از این چند نفر از جوانان که کشته شدند، فکر تازهای در مغز دیوانه سرهنگ خطور کرد تا بر سر مسافت دویدن اجساد شرطبندی کند و خلاصه این جنایتها تکرار شد."
اگر بخواهیم همه حرفهای داگلاس را که از ارتش ایران در دوره رضاشاه و فجایع امیراحمدی گزارش نوشته بگوییم، روحیه مخاطب بسیار مکدر خواهد شد.
ما امروز از داعش سخن میگوییم، حال اینکه داعشی هم در لرستان وجود داشته، انسان را زنده زنده سر بریدند و بعد از قرار دادن تابه بر سر مسافت دویدن اجساد شرطبندی کردهاند.
منبع:خبرگزاری فارس B2n.ir/z87174